بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
قیصر امین پور
دکتر سنگری اول آبان 1333 در شوش متولد شد. وی فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران میباشد. رویکرد وی به شعر به زمان تحصیل در کلاس چهارم ابتدایی باز میگردد. شعرهای دکتر سنگری تاکنون به صورت پراکنده در برخی از نشریات چاپ شده است. او تا به امروز در بسیاری از همایشهای سراسری شعر دفاع مقدس و شبهای شعر دفاع و مقاومت حضور داشته و در جلسات متعدد آن به نقد و بررسی شعر دفاع مقدس و ادبیات پایداری پرداخته است. کتاب «بررسی ادبیات منظوم دفاع مقدس» این نویسنده که در سه جلد نوشته شده به عنوان برترین کتاب سال دفاع مقدس شناخته شده است. گفتنی است دکتر سنگری در حال حاضر ساکن تهران است و ضمن تدریس در دانشگاهها، سردبیر مجله رشد زبان و ادبیات فارسی و مجله تربیت میباشد و با سازمان پژوهش و تألیف کتب درسی هم همکاری دارد.
دکترسنگری از شاعران و نویسندگان پرکار معاصر است ولی بیشتر در زمینهی نثر ادبی کار میکند از ایشان تا کنون کتابهای متعددی چاپ و منتشر شده است که از آن جملهاند:«سوگ سرخ»، «پنجره معصوم»، «یادهای سبز»، «گلبرگها»، «یک جرعه تشنگی»، «سلام موعود»، «چهل روز عاشقانه»، «نقد و تحلیل ادبیات منظوم دفاع مقدس» در سه جلد و «پیوند دو فرهنگ ادبیات معاصر» که همگی جزو آثار منثور ایشان میباشد. همچنین باید تألیف سی جلد از کتابهای درسی از سطح ابتدایی تا دبیرستان را به آنها اضافه نمود
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیاای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود: بیا، دیر میشود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب میرسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامهاش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود
علیرضا قزوه
- فردا تو زودتر گل باران می شوی یا من؟
- تو دوست داری نخل بی سر باشی یا گلستانی از گل؟
- آرزو دارم لحظه آخر، سرم بر زانوی امام باشد و او غبار از چهره ام
بگیرد!
در گوشه ای اما ستاره ای نگران سوسو می زد. کبوتری سر در زیر بالها پنهان کرده و
آرام آرام اشک می ریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته و با حسرت آه می
کشد.
خون عشق در رگهای جوانش به جوش می آید و از جا بلند می شود. چند قدم به جلو می رود. می ایستد و مکث می کند. یک گام به عقب بر می دارد. صدای قلبش، فرشتگان را به هیجان می آورد.
برای صدمین بار واژه های این جمله آتشین را مرور می کند: «فردا همه شما به شهادت می رسید!»
ضربان قلبش تند تر می شود. با خودش زمزمه می کند: یعنی من هم؟...
عمویش همچون آینه ای تمام قد، در کنار خیمه ای به وسعت آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر می دارد و می ایستد. حالا دیگر روبروی آینه ایستاده است اما خود را نمی بیند . هر چه هست جمال بی مثال عموی مهربان است.
بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ می اندازد. نفسی عمیق می کشد و بریده بریده به عمویش می گوید: آیا ...من هم ... به شهادت می رسم؟
آسمان مکث می کند. دیگر هیچ ستاره ای پلک نمی زند. عمویش لبخند می زند: مرگ در چشم تو چگونه است؟
انگار که منتظر این سوال باشد، با همه سلولهای تنش می خروشد: به خدا! شیرین تر
از عسل!
عمویش او را به آغوش می کشد و غرق بوسه اش می کند و در گوشش چیزی می گوید.
لبخندی در چهره قاسم طلوع می کند. هنوز هم فرشته ای دف می زند و عاشقان پایکوبی
می کنند.